داستان مي نيمال :"راز گل سرخ "
فرشته نمي دانست عشق چيست !
از خداوند اجازه خواست تا به زمين برود
عشق را ببيند و باز گردد
خداوند گفت : ممکن است اسير عشق شوي و باز نگردي !
فرشته سوگند خورد که باز گردد .
خدا به او اجازه داد .
او بالهايش را گذاشت و
کنار کلبه مرد مومن و مهرباني "فرود" آمد .
مدام از لاي لنگه در به خلوت او سرک مي کشيد.
و هر روز مهري از او بر دلش مي نشست .
روزي مرد او را ديد
و لبخندي زد
همان دم در دستان فرشته گل سرخي شکفت
فرشته آن را بوييد و عطر عشق وجودش را سرشار ساخت .
ازآن روز زندگي براي فرشته سخت دشوار شد .
گاه عاشقانه به گل مي نگريست
و گاه با آه و حسرت به آسمان نگاه مي کرد و مي گريست
مرد که متوجه حال او شد تاب نياورد ....
و دلي که بر دنيا نداشت را برداشت و پر پرواز فرشته شد .
و هر دو به سوي خدا بازگشتند .
امشب" جشن عرس " آنها در آسمان است .
" دوست خوب پر پرواز به سوي پروردگار است "