علاقهمندي ها
كوثرانه
89/4/28
توحيدي
89/3/11
شرمنده ولي كساني كه اسمشون رو گذاشتند ورزشكار ولي در رفتارشان از اخلاق ورزشكاري و پهلواني خبري نيست و هر از چند گاهي در فلان پارتي و ... ديده مي شوند و در زمين بازي ، با يكديگر مثل دشمنان خوني رفتار مي كنند ، صلاح نيست كه با شهداي عزيز مان مشابه سازي شوند ! هيچ سنخيتي بين اينها من نميبينم
علي عرب فيروزجائي
89/3/5
+
اين عكس ِ چشم ِ كدوم حيوونه؟؟؟ (خودمم نميدونم)

عباس عبدالمحمدي
89/2/9
+
تصويري ناياب از احمد نژاد و موسوي

خانگل زاده مشكات
89/2/5
+
زيارت زين الدين 25 پرده از زندگي فرمانده 25 ساله و رتبه چهارم دانشگاه پزشكي شيراز((گرفته شده از روزنامه كيهان))
شقايق بانو
89/1/26
1:::::: پدر و مادرش اصفهاني بودند اما 1338 در تهران متولد شد. تهران كه بودند خواهرهايش مي خواستند مدرسه بروند، ديدند بي حجابي غوغا مي كند. مدتي رفتند خرم آباد. بعد آمدند قم ماندگار شدند. بچه كه بود، فرز و زرنگ بود. هم بازي اش را مي كرد و هم قرآن را خوب مي خواند. مادرش معلم قرآن بود.
مشق شبش را همان موقع كه وارد خانه مي شد مي نوشت. كمتر بچه اي مثل او بود كه در همان پاي در، كفش به پا روي زمين بخوابد و شروع كند به مشق نوشتن. چند سال بعد براي خودش كسي شد. خيلي جذاب بود. خوش تيپ
مي گشت. با ادب بود؛ خيلي بيشتر از هم سن و سالانش.
25::::::::جنازه هايشان كه به صحن حرم حضرت معصومه(س) رسيد؛ جمعيت موج مي زد. مادرش خطبه وداع را خواند. جملاتش پر از بغض بود، چشمش لبريز اشك. هر دو پسرش يكجا پر كشيده بودند اما ايستاده بود. خم به ابرو نمي آورد. رو به آسمان كرد؛ زير گلدسته هاي حرم و گفت: «اي كاش به اندازه رگ هاي بدنم فرزند داشتم و در راه اسلام فدا مي كردم .» آقا مهدي كنار برادرش مجيد كربلايي شده بود.
خانگل زاده مشكات
89/1/12
سيد احمد ا يزدخواه
88/12/4
منتها چيزي كه مغفول است اينست كه قضيه مثل آنست كه مثلا ميگويند اين چيه رايانه يا كامپيوتر زندگيش يا كارش ( صفر يك ) است ، در حاليكه در واقع هيچ ماشيني يافت نمي شود كه صفريك كار كند ! يا بايد كار كند ! كه در حرف از ولايت فقيه هم همينطورست قضيه
+
سلام.. بچه ها اين عكس را در سفر زيارتي اربعيــــــــــــــن كه ديگه داشتيم مي رسديم به كربلاخودم گرفتم. گنبد حرم اقا ابوالفضل است

*آسمان*
88/11/29
+
داستان کوتاه وپر معنا (چگونه ميتوانم مثل تو باشم)
مرد زاهدي که در کوهستان زندگي مي کرد، کنار چشمه اي نشست تا آبي بنوشد و خستگي در کند. سنگ زيبايي درون چشمه ديد. آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافري برخورد کرد که از شدت گرسنگي با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجينش ناني بيرون آورد و به او داد.
باد صبا
88/11/23
چند روز بعد، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: «من خيلي فکر کردم، تو با اين که مي دانستي اين سنگ چه قدر ارزش دارد، خيلي راحت آن را به من هديه کردي.» بعد دست در جيبش برد و سنگ را در آورد و گفت: «من اين سنگ را به تو برمي گردانم ولي در عوض چيز گران بهاتري از تو مي خواهم. به من ياد بده که چگونه مي توانم مثل تو باشم؟»
مرد گرسنه هنگام خوردن نان، چشمش به سنگ گران بهاي درون خورجين افتاد. نگاهي به زاهد کرد و گفت: «آيا آن سنگ را به من مي دهزاهد بي درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. او مي دانست که اين سنگ آنقدر قيمتي است که با فروش آن مي تواند تا آخر عمر در رفاه زندگي کند، بنابراين سنگ را برداشت و باعجله به طرف شهر حرکت کرد.